حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

مرقس ۱۵



بامدادان، بی‌درنگ روسای کهنه بامشایخ و کاتبان و تمام اهل شورامشورت نمودند و عیسی را بند نهاده، بردند و به پیلاطس تسلیم کردند.
۲
پیلاطس از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودهستی؟» او در جواب وی گفت: «تو می‌گویی.»
۳
و چون روسای کهنه ادعای بسیار بر او می نمودند،
۴
پیلاطس باز از او سوال کرده، گفت: «هیچ جواب نمی دهی؟ ببین که چقدر بر توشهادت می‌دهند!»
۵
اما عیسی باز هیچ جواب نداد، چنانکه پیلاطس متعجب شد.
۶
و در هر عید یک زندانی، هر‌که رامی خواستند، بجهت ایشان آزاد می‌کرد.
۷
و برابانامی با شرکای فتنه او که در فتنه خونریزی کرده بودند، در حبس بود.
۸
آنگاه مردم صدازده، شروع کردند به‌خواستن که برحسب عادت با ایشان عمل نماید.
۹
پیلاطس درجواب ایشان گفت: «آیا می‌خواهید پادشاه یهود را برای شما آزاد کنم؟»
۱۰
زیرا یافته بودکه روسای کهنه او را از راه حسد تسلیم کرده بودند.
۱۱
اما روسای کهنه مردم را تحریض کرده بودند که بلکه برابا را برای ایشان رهاکند.
۱۲
پیلاطس باز ایشان را در جواب گفت: «پس چه می‌خواهید بکنم با آن کس که پادشاه یهودش می‌گویید؟»
۱۳
ایشان بار دیگر فریادکردند که «او را مصلوب کن!»
۱۴
پیلاطس بدیشان گفت: «چرا؟ چه بدی کرده است؟» ایشان بیشتر فریاد برآوردند که «او را مصلوب کن.»
۱۵
پس پیلاطس چون خواست که مردم راخشنود گرداند، برابا را برای ایشان آزاد کرد وعیسی را تازیانه زده، تسلیم نمود تا مصلوب شود.
۱۶
آنگاه سپاهیان او را به‌سرایی که دارالولایه است برده، تمام فوج را فراهم آوردند
۱۷
وجامه‌ای قرمز بر او پوشانیدند و تاجی از خاربافته، بر سرش گذاردند
۱۸
و او را سلام کردن گرفتند که «سلام‌ای پادشاه یهود!»
۱۹
و نی بر سراو زدند و آب دهان بر وی انداخته و زانو زده، بدو تعظیم می‌نمودند.
۲۰
و چون او را استهزاکرده بودند، لباس قرمز را از وی کنده جامه خودش را پوشانیدند و او را بیرون بردند تامصلوبش سازند.
۲۱
و راهگذری را شمعون نام، از اهل قیروان که از بلوکات می‌آمد، و پدر اسکندر و رفس بود، مجبور ساختند که صلیب او را بردارد.
۲۲
پس اورا به موضعی که جلجتا نام داشت یعنی محل کاسه سر بردند
۲۳
و شراب مخلوط به مر به وی دادند تا بنوشد لیکن قبول نکرد.
۲۴
و چون او رامصلوب کردند، لباس او را تقسیم نموده، قرعه برآن افکندند تا هر کس چه برد.
۲۵
و ساعت سوم بود که اورا مصلوب کردند.
۲۶
و تقصیر نامه وی این نوشته شد: «پادشاه یهود.»
۲۷
و با وی دو دزد را یکی از دست راست و دیگری از دست چپ مصلوب کردند.
۲۸
پس تمام گشت آن نوشته‌ای که می‌گوید: «ازخطاکاران محسوب گشت.»
۲۹
و راهگذاران او رادشنام داده و سر خود را جنبانیده، می‌گفتند: «هان‌ای کسی‌که هیکل را خراب می‌کنی و در سه روز آن را بنا می‌کنی،
۳۰
از صلیب به زیرآمده، خود را برهان!»
۳۱
و همچنین روسای کهنه و کاتبان استهزاکنان با یکدیگر می‌گفتند؛ «دیگران را نجات داد و نمی تواند خود را نجات دهد.
۳۲
مسیح، پادشاه اسرائیل، الان از صلیب نزول کند تا ببینیم و ایمان آوریم.» و آنانی که با وی مصلوب شدند او را دشنام می‌دادند.
۳۳
و چون ساعت ششم رسید تا ساعت نهم تاریکی تمام زمین را فرو گرفت.
۳۴
و در ساعت نهم، عیسی به آواز بلند ندا کرده، گفت: «ایلوئی ایلوئی، لما سبقتنی؟» یعنی «الهی الهی چرا مراواگذاردی؟»
۳۵
و بعضی از حاضرین چون شنیدند گفتند: «الیاس را می‌خواند.»
۳۶
پس شخصی دویده، اسفنجی را از سرکه پر کرد و برسر نی نهاده، بدو نوشانید و گفت: «بگذارید ببینیم مگر الیاس بیاید تا او را پایین آورد.»
۳۷
پس عیسی آوازی بلند برآورده، جان بداد.
۳۸
آنگاه پرده هیکل از سر تا پا دوپاره شد.
۳۹
و چون یوزباشی که مقابل وی ایستاده بود، دید که بدینطور صدا زده، روح را سپرد، گفت؛ «فی الواقع این مرد، پسر خدا بود.»
۴۰
و زنی چند از دور نظر می‌کردند که ازآنجمله مریم مجدلیه بود و مریم مادر یعقوب کوچک و مادر یوشا و سالومه،
۴۱
که هنگام بودن او در جلیل پیروی و خدمت او می‌کردند. و دیگرزنان بسیاری که به اورشلیم آمده بودند.
۴۲
و چون شام شد، از آن جهت روز تهیه یعنی روز قبل از سبت بود،
۴۳
یوسف نامی ازاهل رامه که مرد شریف از اعضای شورا و نیزمنتظر ملکوت خدا بود آمد و جرات کرده نزدپیلاطس رفت و جسد عیسی را طلب نمود.
۴۴
پیلاطس تعجب کرد که بدین زودی فوت شده باشد، پس یوزباشی را طلبیده، از او پرسید که «آیاچندی گذشته وفات نموده است؟»
۴۵
چون ازیوزباشی دریافت کرد، بدن را به یوسف ارزانی داشت.
۴۶
پس کتانی خریده، آن را از صلیب به زیر آورد و به آن کتان کفن کرده، در قبری که ازسنگ تراشیده بود نهاد و سنگی بر سر قبرغلطانید.و مریم مجدلیه و مریم مادر یوشادیدند که کجا گذاشته شد.
۴۷
و مریم مجدلیه و مریم مادر یوشادیدند که کجا گذاشته شد.

مرقس ۱۴


۱و بعد از دو روز، عید فصح و فطیر بودکه روسای کهنه و کاتبان مترصد بودندکه به چه حیله او را دستگیر کرده، به قتل رسانند.۲لیکن می‌گفتند: «نه در عید مبادا در قوم اغتشاشی پدید آید.»۳و هنگامی که او در بیت عنیا در خانه شمعون ابرص به غذا نشسته بود، زنی با شیشه‌ای از عطرگرانبها از سنبل خالص آمده، شیشه را شکسته، برسر وی ریخت.۴و بعضی در خود خشم نموده، گفتند: «چرا این عطر تلف شد؟۵زیرا ممکن بوداین عطر زیادتر از سیصد دینار فروخته، به فقراداده شود.» و آن زن را سرزنش نمودند.۶اماعیسی گفت: «او را واگذارید! از برای چه او رازحمت می‌دهید؟ زیرا که با من کاری نیکو کرده است،۷زیرا که فقرا را همیشه با خود دارید وهرگاه بخواهید می‌توانید با ایشان احسان کنید، لیکن مرا با خود دائم ندارید.۸آنچه در قوه اوبود کرد، زیرا که جسد مرا بجهت دفن، پیش تدهین کرد.۹هرآینه به شما می‌گویم در هر جایی از تمام عالم که به این انجیل موعظه شود، آنچه این زن کرد نیز بجهت یادگاری وی مذکور خواهد شد.»۱۰پس یهودای اسخریوطی که یکی از آن دوازده بود، به نزد روسای کهنه رفت تا او رابدیشان تسلیم کند.۱۱ایشان سخن او را شنیده، شاد شدند و بدو وعده دادند که نقدی بدو بدهند. و او در صدد فرصت موافق برای گرفتاری وی برآمد.۱۲و روز اول از عید فطیر که در آن فصح راذبح می‌کردند، شاگردانش به وی گفتند: «کجامی خواهی برویم تدارک بینیم تا فصح رابخوری؟»۱۳پس دو نفر از شاگردان خود رافرستاده، بدیشان گفت: «به شهر بروید و شخصی با سبوی آب به شما خواهد برخورد. از عقب وی بروید،۱۴و به هرجایی که درآید صاحب‌خانه راگویید: استاد می‌گوید مهمانخانه کجا است تافصح را با شاگردان خود آنجا صرف کنم؟۱۵و اوبالاخانه بزرگ مفروش و آماده به شما نشان می‌دهد. آنجا از بهر ما تدارک بینید.»۱۶شاگردانش روانه شدند و به شهر رفته، چنانکه او فرموده بود، یافتند و فصح را آماده ساختند.۱۷شامگاهان با آن دوازده آمد.۱۸و چون نشسته غذا می‌خوردند، عیسی گفت: «هرآینه به شما می‌گویم که، یکی از شما که با من غذامی خورد، مرا تسلیم خواهد کرد.»۱۹ایشان غمگین گشته، یک یک گفتن گرفتند که آیا من آنم و دیگری که آیا من هستم.۲۰او در جواب ایشان گفت: «یکی از دوازده که با من دست در قاب فروبرد!۲۱به درستی که پسر انسان بطوری که درباره او مکتوب است، رحلت می‌کند. لیکن وای بر آن کسی‌که پسر انسان به واسطه او تسلیم شود. او رابهتر می‌بود که تولد نیافتی.»۲۲و چون غذا می‌خوردند، عیسی نان راگرفته، برکت داد و پاره کرده، بدیشان داد و گفت: «بگیرید و بخورید که این جسد من است.»۲۳وپیاله‌ای گرفته، شکر نمود و به ایشان داد و همه ازآن آشامیدند۲۴و بدیشان گفت: «این است خون من از عهد جدید که در راه بسیاری ریخته می‌شود.۲۵هرآینه به شما می‌گویم بعد از این ازعصیر انگور نخورم تا آن روزی که در ملکوت خدا آن را تازه بنوشم.۲۶و بعد از خواندن تسبیح، به سوی کوه زیتون بیرون رفتند.۲۷عیسی ایشان را گفت: «همانا همه شما امشب در من لغزش خورید، زیرامکتوب است شبان را می‌زنم و گوسفندان پراکنده خواهند شد.۲۸اما بعد از برخاستنم، پیش از شمابه جلیل خواهم رفت.۲۹پطرس به وی گفت: «هرگاه همه لغزش خورند، من هرگز نخورم.»۳۰عیسی وی را گفت: «هرآینه به تو می‌گویم که امروز در همین شب، قبل از آنکه خروس دومرتبه بانگ زند، تو سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود.»۳۱لیکن او به تاکید زیادتر می‌گفت: «هرگاه مردنم با تو لازم افتد، تو را هرگز انکار نکنم.» ودیگران نیز همچنان گفتند.۳۲و چون به موضعی که جتسیمانی نام داشت رسیدند، به شاگردان خود گفت: «در اینجابنشینید تا دعا کنم.»۳۳و پطرس و یعقوب ویوحنا را همراه برداشته، مضطرب و دلتنگ گردید۳۴و بدیشان گفت: «نفس من از حزن، مشرف بر موت شد. اینجا بمانید و بیدار باشید.»۳۵و قدری پیشتر رفته، به روی بر زمین افتاد ودعا کرد تا اگر ممکن باشد آن ساعت از او بگذرد.۳۶پس گفت: «یا ابا پدر، همه‌چیز نزد تو ممکن است. این پیاله را از من بگذران، لیکن نه به خواهش من بلکه به اراده تو.»۳۷پس چون آمد، ایشان را در خواب دیده، پطرس را گفت: «ای شمعون، در خواب هستی؟ آیا نمی توانستی یک ساعت بیدار باشی؟۳۸بیدار باشید و دعا کنید تادر آزمایش نیفتید. روح البته راغب است لیکن جسم ناتوان.»۳۹و باز رفته، به همان کلام دعانمود.۴۰و نیز برگشته، ایشان را در خواب یافت زیرا که چشمان ایشان سنگین شده بود وندانستند او را چه جواب دهند.۴۱و مرتبه سوم آمده، بدیشان گفت: «مابقی را بخوابید واستراحت کنید. کافی است! ساعت رسیده است. اینک پسر انسان به‌دستهای گناهکاران تسلیم می شود.۴۲برخیزید برویم که اکنون تسلیم‌کننده من نزدیک شد.»۴۳در ساعت وقتی که او هنوز سخن می‌گفت، یهودا که یکی از آن دوازده بود، با گروهی بسیار باشمشیرها و چوبها از جانب روسای کهنه و کاتبان و مشایخ آمدند.۴۴و تسلیم‌کننده او بدیشان نشانی داده، گفته بود: «هر‌که را ببوسم، همان است. او را بگیرید و با حفظ تمام ببرید.»۴۵و درساعت نزد وی شده، گفت: «یا سیدی، یا سیدی.» و وی را بوسید.۴۶ناگاه دستهای خود را بر وی انداخته، گرفتندش.۴۷و یکی از حاضرین شمشیر خود را کشیده، بر یکی از غلامان رئیس کهنه زده، گوشش را ببرید.۴۸عیسی روی بدیشان کرده، گفت: «گویا بر دزد با شمشیرها وچوبها بجهت گرفتن من بیرون آمدید!۴۹هر روزدر نزد شما در هیکل تعلیم می‌دادم و مرا نگرفتید. لیکن لازم است که کتب تمام گردد.»۵۰آنگاه همه او را واگذارده بگریختند.۵۱و یک جوانی باچادری بر بدن برهنه خود پیچیده، از عقب اوروانه شد. چون جوانان او را گرفتند،۵۲چادر راگذارده، برهنه از دست ایشان گریخت.۵۳و عیسی را نزد رئیس کهنه بردند و جمیع روسای کاهنان و مشایخ و کاتبان بر او جمع گردیدند.۵۴و پطرس از دور در عقب او می‌آمد تا به خانه رئیس کهنه درآمده، با ملازمان بنشست ونزدیک آتش خود را گرم می‌نمود.۵۵و روسای کهنه و جمیع اهل شورا در جستجوی شهادت برعیسی بودند تا او را بکشند و هیچ نیافتند،۵۶زیراکه هرچند بسیاری بر وی شهادت دروغ می‌دادند، اما شهادت های ایشان موافق نشد.۵۷وبعضی برخاسته شهادت دروغ داده، گفتند:۵۸«ماشنیدیم که او می‌گفت: من این هیکل ساخته شده به‌دست را خراب می‌کنم و در سه روز، دیگری راناساخته شده به‌دست، بنا می‌کنم.»۵۹و در این هم باز شهادت های ایشان موافق نشد.۶۰پس رئیس کهنه از آن میان برخاسته، ازعیسی پرسیده، گفت: «هیچ جواب نمی دهی؟ چه چیز است که اینها در حق تو شهادت می‌دهند؟»۶۱اما او ساکت مانده، هیچ جواب نداد. باز رئیس کهنه از او سوال نموده، گفت: «آیا تو مسیح پسرخدای متبارک هستی؟»۶۲عیسی گفت: «من هستم؛ و پسر انسان را خواهید دید که برطرف راست قوت نشسته، در ابرهای آسمان می‌آید.»۶۳آنگاه رئیس کهنه جامه خود را چاک زده، گفت: «دیگر‌چه حاجت به شاهدان داریم؟۶۴کفر او را شنیدید! چه مصلحت می‌دانید؟» پس همه بر او حکم کردند که مستوجب قتل است.۶۵و بعضی شروع نمودند به آب دهان بروی انداختن و روی او را پوشانیده، او را می‌زدندو می‌گفتند نبوت کن. ملازمان او را می‌زدند.۶۶و در وقتی که پطرس در ایوان پایین بود، یکی از کنیزان رئیس کهنه آمد۶۷و پطرس راچون دید که خود را گرم می‌کند، بر او نگریسته، گفت: «تو نیز با عیسی ناصری می‌بودی؟۶۸اوانکار نموده، گفت: «نمی دانم و نمی فهمم که توچه می‌گویی!» و چون بیرون به دهلیز خانه رفت، ناگاه خروس بانگ زد.۶۹و بار دیگر آن کنیزک اورا دیده، به حاضرین گفتن گرفت که «این شخص از آنها است!»۷۰او باز انکار کرد. و بعد از زمانی حاضرین بار دیگر به پطرس گفتند: «در حقیقت تو از آنها می‌باشی زیرا که جلیلی نیز هستی ولهجه تو چنان است.»۷۱پس به لعن کردن و قسم خوردن شروع نمود که «آن شخص را که می‌گویید نمی شناسم.»ناگاه خروس مرتبه دیگر بانگ زد. پس پطرس را به‌خاطر آمد آنچه عیسی بدو گفته بود که «قبل از آنکه خروس دومرتبه بانگ زند، سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود.» و چون این را به‌خاطر آورد، بگریست.۷۲ناگاه خروس مرتبه دیگر بانگ زد. پس پطرس را به‌خاطر آمد آنچه عیسی بدو گفته بود که «قبل از آنکه خروس دومرتبه بانگ زند، سه مرتبه مرا انکار خواهی نمود.» و چون این را به‌خاطر آورد، بگریست.

مرقس ۱۳


و چون او از هیکل بیرون می‌رفت، یکی از شاگردانش بدو گفت: «ای استادملاحظه فرما چه نوع سنگها و چه عمارت ها است!»۲عیسی در جواب وی گفت: «آیا این عمارت های عظیمه را می‌نگری؟ بدان که سنگی بر سنگی گذارده نخواهد شد، مگر آنکه به زیرافکنده شود!»۳و چون او بر کوه زیتون، مقابل هیکل نشسته بود، پطرس و یعقوب و یوحنا و اندریاس سر ازوی پرسیدند:۴«ما را خبر بده که این امور کی واقع می‌شود و علامت نزدیک شدن این امورچیست؟»۵آنگاه عیسی در جواب ایشان سخن آغازکرد که «زنهار کسی شما را گمراه نکند!۶زیرا که بسیاری به نام من آمده، خواهند گفت که من هستم و بسیاری را گمراه خواهند نمود.۷اما چون جنگها و اخبار جنگها را بشنوید، مضطرب مشوید زیرا که وقوع این حوادث ضروری است لیکن انتها هنوز نیست.۸زیرا که امتی بر امتی ومملکتی بر مملکتی خواهند برخاست و زلزله هادر جایها حادث خواهد شد و قحطی‌ها واغتشاش‌ها پدید می‌آید؛ و اینها ابتدای دردهای زه می‌باشد.۹«لیکن شما از برای خود احتیاط کنید زیرا که شما را به شوراها خواهند سپرد و در کنایس تازیانه‌ها خواهند زد و شما را پیش حکام وپادشاهان بخاطر من حاضر خواهند کرد تا برایشان شهادتی شود.۱۰و لازم است که انجیل اول بر تمامی امتها موعظه شود.۱۱و چون شما راگرفته، تسلیم کنند، میندیشید که چه بگویید ومتفکر مباشید بلکه آنچه در آن ساعت به شما عطاشود، آن را گویید زیرا گوینده شما نیستید بلکه روح‌القدس است.۱۲آنگاه برادر، برادر را و پدر، فرزند را به هلاکت خواهند سپرد و فرزندان بروالدین خود برخاسته، ایشان را به قتل خواهندرسانید.۱۳و تمام خلق بجهت اسم من شما رادشمن خواهند داشت. اما هر‌که تا به آخر صبرکند، همان نجات یابد.۱۴«پس چون مکروه ویرانی را که به زبان دانیال نبی گفته شده است، در جایی که نمی بایدبرپا بینید - آنکه می‌خواند بفهمد - آنگاه آنانی که در یهودیه می‌باشند، به کوهستان فرار کنند،۱۵و هر‌که بر بام باشد، به زیر نیاید و به خانه داخل نشود تا چیزی از آن ببرد،۱۶و آنکه در مزرعه است، برنگردد تا رخت خود را بردارد.۱۷اما وای بر آبستنان و شیر دهندگان در آن ایام.۱۸و دعاکنید که فرار شما در زمستان نشود،۱۹زیرا که درآن ایام، چنان مصیبتی خواهد شد که از ابتدای خلقتی که خدا آفرید تاکنون نشده و نخواهد شد.۲۰و اگر خداوند آن روزها را کوتاه نکردی، هیچ بشری نجات نیافتی. لیکن بجهت برگزیدگانی که انتخاب نموده است، آن ایام را کوتاه ساخت.۲۱«پس هرگاه کسی به شما گوید اینک مسیح در اینجاست یا اینک در آنجا، باور مکنید.۲۲زانرو که مسیحان دروغ و انبیای کذبه ظاهرشده، آیات و معجزات از ایشان صادر خواهدشد، بقسمی که اگر ممکن بودی، برگزیدگان را هم گمراه نمودندی.۲۳لیکن شما برحذر باشید!۲۴و درآن روزهای بعد از آن مصیبت خورشید تاریک گردد و ماه نور خود را بازگیرد،۲۵و ستارگان ازآسمان فرو ریزند و قوای افلاک متزلزل خواهدگشت.۲۶آنگاه پسر انسان را بینند که با قوت وجلال عظیم بر ابرها می‌آید.۲۷در آن وقت، فرشتگان خود را از جهات اربعه از انتهای زمین تابه اقصای فلک فراهم خواهد آورد.۲۸«الحال از درخت انجیر مثلش را فراگیریدکه چون شاخه‌اش نازک شده، برگ می‌آوردمی دانید که تابستان نزدیک است.۲۹همچنین شما نیز چون این چیزها را واقع بینید، بدانید که نزدیک بلکه بر در است.۳۰هرآینه به شمامی گویم تا جمیع این حوادث واقع نشود، این فرقه نخواهند گذشت.۳۱آسمان و زمین زایل می‌شود، لیکن کلمات من هرگز زایل نشود.۳۲ولی از آن روز و ساعت غیر از پدرهیچ‌کس اطلاع ندارد، نه فرشتگان در آسمان و نه پسر هم.۳۳«پس برحذر و بیدار شده، دعا کنیدزیرا نمی دانید که آن وقت کی می‌شود.۳۴مثل کسی‌که عازم سفر شده، خانه خود را واگذارد وخادمان خود را قدرت داده، هر یکی را به شغلی خاص مقرر نماید و دربان را امر فرماید که بیداربماند.۳۵پس بیدار باشید زیرا نمی دانید که در چه وقت صاحب‌خانه می‌آید، در شام یا نصف شب یا بانگ خروس یا صبح.۳۶مبادا ناگهان آمده شما را خفته یابد.اما آنچه به شما می‌گویم، به همه می‌گویم: بیدار باشید!»۳۷اما آنچه به شما می‌گویم، به همه می‌گویم: بیدار باشید!»

متی ۲۵



۱«در آن زمان ملکوت آسمان مثل ده باکره خواهد بود که مشعلهای خود رابرداشته، به استقبال داماد بیرون رفتند.۲و ازایشان پنج دانا و پنج نادان بودند.۳اما نادانان مشعلهای خود را برداشته، هیچ روغن با خودنبردند.۴لیکن دانایان، روغن در ظروف خود بامشعلهای خویش برداشتند.۵و چون آمدن دامادبطول انجامید، همه پینکی زده، خفتند.۶و درنصف شب صدایی بلند شد که "اینک دامادمی آید به استقبال وی بشتابید."۷پس تمامی آن باکره‌ها برخاسته، مشعلهای خود را اصلاح نمودند.۸و نادانان، دانایان را گفتند: "از روغن خود به ما دهید زیرا مشعلهای ما خاموش می‌شود."۹اما دانایان در جواب گفتند: "نمی شود، مبادا ما و شما را کفاف ندهد. بلکه نزدفروشندگان رفته، برای خود بخرید."۱۰و درحینی که ایشان بجهت خرید می‌رفتند، داماد برسید و آنانی که حاضر بودند، با وی به عروسی داخل شده، در بسته گردید.۱۱بعد از آن، باکره های دیگر نیز آمده، گفتند: "خداوندا برای ماباز کن."۱۲او در جواب گفت: "هرآینه به شمامی گویم شما را نمی شناسم."۱۳پس بیدار باشیدزیرا که آن روز و ساعت را نمی دانید.۱۴«زیرا چنانکه مردی عازم سفر شده، غلامان خود را طلبید و اموال خود را بدیشان سپرد،۱۵یکی را پنج قنطار و دیگری را دو وسومی را یک داد؛ هر یک را بحسب استعدادش. و بی‌درنگ متوجه سفر شد.۱۶پس آنکه پنج قنطار یافته بود، رفته و با آنها تجارت نموده، پنج قنطار دیگر سود کرد.۱۷و همچنین صاحب دوقنطار نیز دو قنطار دیگر سود گرفت.۱۸اما آنکه یک قنطار گرفته بود، رفته زمین را کند و نقد آقای خود را پنهان نمود.۱۹«و بعد از مدت مدیدی، آقای آن غلامان آمده، از ایشان حساب خواست.۲۰پس آنکه پنج قنطار یافته بود، پیش آمده، پنج قنطار دیگرآورده، گفت: خداوندا پنج قنطار به من سپردی، اینک پنج قنطار دیگر سود کردم."۲۱آقای او به وی گفت: آفرین‌ای غلام نیک متدین! بر چیزهای اندک امین بودی، تو را بر چیزهای بسیار خواهم گماشت. به شادی خداوند خود داخل شو!۲۲وصاحب دو قنطار نیز آمده، گفت: ای آقا دو قنطارتسلیم من نمودی، اینک دو قنطار دیگر سودیافته‌ام.۲۳آقایش وی را گفت: آفرین‌ای غلام نیک متدین! بر چیزهای کم امین بودی، تو را بر چیزهای بسیار می‌گمارم. در خوشی خداوندخود داخل شو!۲۴پس آنکه یک قنطار گرفته بود، پیش آمده، گفت: ای آقا چون تو رامی شناختم که مرد درشت خویی می‌باشی، ازجایی که نکاشته‌ای می‌دروی و از جایی که نیفشانده‌ای جمع می‌کنی،۲۵پس ترسان شده، رفتم و قنطار تو را زیر زمین نهفتم. اینک مال توموجود است.۲۶آقایش در جواب وی گفت: ای غلام شریر بیکاره! دانسته‌ای که از جایی که نکاشته‌ام میدروم و از مکانی که نپاشیده‌ام، جمع می‌کنم.۲۷از همین جهت تو را می‌بایست نقد مرابه صرافان بدهی تا وقتی که بیایم مال خود را باسود بیابم.۲۸الحال آن قنطار را از او گرفته، به صاحب ده قنطار بدهید.۲۹زیرا به هر‌که داردداده شود و افزونی یابد و از آنکه ندارد آنچه داردنیز گرفته شود.۳۰و آن غلام بی‌نفع را در ظلمت خارجی اندازید، جایی که گریه و فشار دندان خواهد بود.۳۱«اما چون پسر انسان در جلال خود باجمیع ملائکه مقدس خویش آید، آنگاه بر کرسی جلال خود خواهد نشست،۳۲و جمیع امت‌ها درحضور او جمع شوند و آنها را از همدیگر جدامی کند به قسمی که شبان میشها را از بزها جدامی کند.۳۳و میشها را بر دست راست و بزها را برچپ خود قرار دهد.۳۴آنگاه پادشاه به اصحاب طرف راست گوید: بیایید‌ای برکت یافتگان از پدر من و ملکوتی را که از ابتدای عالم برای شما آماده‌شده است، به میراث گیرید.۳۵زیرا چون گرسنه بودم مرا طعام دادید، تشنه بودم سیرآبم نمودید، غریب بودم مرا جا دادید،۳۶عریان بودم مراپوشانیدید، مریض بودم عیادتم کردید، در حبس بودم دیدن من آمدید.۳۷آنگاه عادلان به پاسخ گویند: ای خداوند، کی گرسنه ات دیدیم تاطعامت دهیم، یا تشنه ات یافتیم تا سیرآبت نماییم،۳۸یا کی تو را غریب یافتیم تا تو را جادهیم یا عریان تا بپوشانیم،۳۹و کی تو را مریض یامحبوس یافتیم تا عیادتت کنیم؟۴۰پادشاه درجواب ایشان گوید: هرآینه به شما می‌گویم، آنچه به یکی از این برادران کوچکترین من کردید، به من کرده‌اید.۴۱«پس اصحاب طرف چپ را گوید: ای ملعونان، از من دور شوید در آتش جاودانی که برای ابلیس و فرشتگان او مهیا شده است.۴۲زیراگرسنه بودم مرا خوراک ندادید، تشنه بودم مراآب ندادید،۴۳غریب بودم مرا جا ندادید، عریان بودم مرا نپوشانیدید، مریض و محبوس بودم عیادتم ننمودید.۴۴پس ایشان نیز به پاسخ گویند: ای خداوند، کی تو را گرسنه یا تشنه یاغریب یا برهنه یا مریض یا محبوس دیده، خدمتت نکردیم؟۴۵آنگاه در جواب ایشان گوید: هرآینه به شما می‌گویم، آنچه به یکی از این کوچکان نکردید، به من نکرده‌اید.و ایشان درعذاب جاودانی خواهند رفت، اما عادلان درحیات جاودانی.»۴۶و ایشان درعذاب جاودانی خواهند رفت، اما عادلان درحیات جاودانی.»

لوقا ۱۵


۱و چون همه باجگیران و گناهکاران به نزدش می‌آمدند تا کلام او را بشنوند،۲فریسیان و کاتبان، همهمه‌کنان می‌گفتند: «این شخص، گناهکارن را می‌پذیرد و با ایشان می‌خورد.»۳پس برای ایشان این مثل را زده، گفت:۴«کیست از شما که صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها گم شود که آن نود و نه را درصحرا نگذارد و از عقب آن گمشده نرود تا آن رابیابد؟۵پس چون آن را یافت به شادی بر دوش خود می‌گذارد،۶و به خانه آمده، دوستان وهمسایگان را می‌طلبد و بدیشان می‌گوید با من شادی کنید زیرا گوسفند گمشده خود را یافته‌ام.۷به شما می‌گویم که بر این منوال خوشی درآسمان رخ می‌نماید به‌سبب توبه یک گناهکاربیشتر از برای نود و نه عادل که احتیاج به توبه ندارند.۸یا کدام زن است که ده درهم داشته باشدهرگاه یک درهم گم شود، چراغی افروخته، خانه را جاروب نکند و به دقت تفحص ننماید تا آن رابیابد؟۹و چون یافت دوستان و همسایگان خودرا جمع کرده می‌گوید با من شادی کنید زیرادرهم گمشده را پیدا کرده‌ام.۱۰همچنین به شمامی گویم شادی برای فرشتگان خدا روی می‌دهدبه‌سبب یک خطاکار که توبه کند.»۱۱باز‌گفت: «شخصی را دو پسر بود.۱۲روزی پسر کوچک به پدر خود گفت: ای پدر، رصداموالی که باید به من رسد، به من بده. پس اومایملک خود را بر این دو تقسیم کرد.۱۳و چندی نگذشت که آن پسر کهتر، آنچه داشت جمع کرده، به ملکی بعید کوچ کرد و به عیاشی ناهنجار، سرمایه خود را تلف نمود.۱۴و چون تمام راصرف نموده بود، قحطی سخت در آن دیارحادث گشت و او به محتاج شدن شروع کرد.۱۵پس رفته خود را به یکی از اهل آن ملک پیوست. وی او را به املاک خود فرستاد تاگرازبانی کند.۱۶و آرزو می‌داشت که شکم خودرا از خرنوبی که خوکان می‌خوردند سیر کند وهیچ‌کس او را چیزی نمی داد.۱۷«آخر به خود آمده، گفت چقدر از مزدوران پدرم نان فراوان دارند و من از گرسنگی هلاک می‌شوم،۱۸برخاسته نزد پدر خود می‌روم و بدوخواهم گفت‌ای پدر به آسمان و به حضور تو گناه کرده‌ام،۱۹و دیگر شایسته آن نیستم که پسر توخوانده شوم، مرا چون یکی از مزدوران خودبگیر.۲۰در ساعت برخاسته به سوی پدر خودمتوجه شد. اما هنوز دور بود که پدرش او را دیده، ترحم نمود و دوان دوان آمده او را در آغوش خود کشیده، بوسید.۲۱پسر وی را گفت، ای پدربه آسمان و به حضور تو گناه کرده‌ام و بعد از این لایق آن نیستم که پسر تو خوانده شوم.۲۲لیکن پدر به غلامان خود گفت، جامه بهترین را از خانه آورده بدو بپوشانید و انگشتری بر دستش کنید ونعلین بر پایهایش،۲۳و گوساله پرواری را آورده ذبح کنید تا بخوریم و شادی نماییم.۲۴زیرا که این پسر من مرده بود، زنده گردید و گم شده بود، یافت شد. پس به شادی کردن شروع نمودند.۲۵اما پسر بزرگ او در مزرعه بود. چون آمده نزدیک به خانه رسید، صدای ساز و رقص راشنید.۲۶پس یکی از نوکران خود را طلبیده پرسید این چیست؟۲۷به وی عرض کرد برادرت آمده و پدرت گوساله پرواری را ذبح کرده است زیرا که او را صحیح باز‌یافت.۲۸ولی او خشم نموده نخواست به خانه درآید تا پدرش بیرون آمده به او التماس نمود.۲۹اما او در جواب پدرخود گفت، اینک سالها است که من خدمت توکرده‌ام و هرگز از حکم تو تجاوز نورزیده و هرگزبزغاله‌ای به من ندادی تا با دوستان خود شادی کنم.۳۰لیکن چون این پسرت آمد که دولت تو رابا فاحشه‌ها تلف کرده است، برای او گوساله پرواری را ذبح کردی.۳۱او وی را گفت، ای فرزند تو همیشه با من هستی و آنچه از آن من است، مال تو است.ولی می‌بایست شادمانی کرد و مسرور شد زیرا که این برادر تو مرده بود، زنده گشت و گم شده بود، یافت گردید.»۳۲ولی می‌بایست شادمانی کرد و مسرور شد زیرا که این برادر تو مرده بود، زنده گشت و گم شده بود، یافت گردید.»