اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و
یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...
بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده
می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و مثال حسن الافو لقمه ی حروم
و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه
و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...
وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش
خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.
......................******************.....................
اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.
چند میز و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم
حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی
تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی
اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست
منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه
خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن
قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه
خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.
داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان***
1387
وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد کلمه ای را نوشت که آخرین معادلات ریاضی با تمام اعداد و رقم ها در هم بریزد و آن مرگ بود.وقتی معلم علت نوشتن این کلمه را از دختر پرسید جوابی را شنید که باعث شوکه شدنش شد و آن جواب این بود مرگ+بداخلاقی=با معلمی که وجود ندارد..همه از این حرکات و صحبت های کاترین تعجب کرده بودند از این که با صحنه هایی روبرو بودند که حتی درخوابشان هم فکرش را نمی کردند و آن تند روی و درگیری لفظی شاگرد و معلمی بود که هیچکدامشان حاضر نمی شدند کوتاه بیایند معلم دختر را از کلاس بیرون کرد و شروع کرد به ادامه درس دادنش حالا کاترین تنهای تنها شده بود بادری بسته و تخته ای که پاک شده بود در سالن هیچکس نبود انگاری که رنگ مرگ به در دیوار مدرسه سایه افکنده بود. همه چیز در حال اتفاق افتادن بود و اون زلزله یکباره اتفاق افتاد تابلوی کلاس ها شروع به تکان خوردن کردند همه ی بچه ها از کلاسهایشان بیرون زدند دو کلاس A, B روبروی هم و برخورد دانش آموزانی که سراسیمه خودشان را به در ورودی ...و معلم که حالا دیسیپلین قبل خود را فراموش کرده بود و سراسیمه مثل یک دیوانه ی فراری به سر و کله اش میزد.تا همه بفهمند که اون می ترسه و کمکش کنند درست کارها بر عکس شده بود و دانش آموزانی که به کمک معلم ترسویشان رفته بودند .همه پناه گرفته بودند و گروهی هم وحشت زده می دویدند و دوباره لرزشی شدیدتر ..وقتی کاترین دوباره چشم هایش را باز کرد با مدرسه ای روبرو شد که زلزله آن را ویران کرده بود و دانش آموزان زخمی و معلمی که اثری از آن نبود و مرگ چند همکلاسی..امروز روز حادثه و فاجعه بود روزی عجیب و غیر قابل پیش بینی که با همه ی روزهای سال فرق می کرد.صدای گریه های چند دختر که بالای سر دوستان خود نشسته بودند فضا را حسابی غم انگیز تر کرده بود چند کش مو چند مداد و تعدادی پلاستیک از ساندویچ های له شده ی گوشت و مرغ ..صدای آمبولانس ها به گوش می رسید و چند امدادگر که دانش آموزان را آرام و زخمی ها و جنازه ها را سر و سامان می دادند.و به داخل آمبولانس ها هدایت میکردند..و تعدادی سگ که وظیفه ی پیدا کردن افراد زیر آوار را به عهده داشتند ..معلم را پیدا کردند..جسد معلم!!!که به بیرون کشیده می شود ..دیگر آن اخم همیشگی خودش را ندارد چشمانی نیمه باز و سر و صورتی خون آلود ..روی جسدش پارچه ای سفید پهن می کنند .من وسط کلاسم شروع میکنم به خندیدن و ...گریه جیغ میزنم..جیغ میزنم..معادلاتی که درست در اومده بودن.
کسانی که باید زنده می ماندند و کسانی که نباید زنده می ماندند.چرا باید یک عده بمیرند و یک عده زنده بمونند؟؟؟
جواب این یکی با هیچ معادله ای و علمی غیر دست یافتنی ..و جوابی که نیست برای این سوال مهم؟امروز زمانی برای مرگ بود.و نوبت دانش آموزان و معلم کلاس بود...و زمانی که پدر داشت در مزرعه کار می کرد خیلی عادی مثل همیشه همه چیز به یکباره رخ داد ..اسلحه شکاری و اسبهای بیچاره و آخرین تیر که پدر رو برای همیشه از این حساب و کتاب بدون جواب راحت کرد...چرا اسبها و چرا خودش؟؟؟حالا هم این زلزله....یعنی ممکنه من کاترین چهارده ساله یکجورایی همه ی معادلات رو بهم ریخته باشم!!!تنها با فکر کردن به اون همه نبودن و مرگ؟؟؟اصلا من با همه فرق دارم..از همون بچگی من با همه فرق داشتم همه یکجور بازی می کردند من یکجور دیگه..همه شبها روی تخت می خوابیدند ..من تو مدرسه شبانه روزی روی زمین اون هم به شکل یک علامت سوال؟؟؟اصلا نمی دونم چرا اینجوریه مثلا الان همه توی این زلزله دارند به هم کمک می کنند ولی من تو کلاس ایستادمو و افکاری رو که باید مرور بشه رو بزور دارم از لابه لای آینده بیرون میکشم.اصلا تو رگهای من بجای خون علامت سوال جریان داره!!!از امروز دیگه ریاضی حل نمی کنم.به عمه الیزا هم میگم دیگه منو مدرسه نفرسته...البته اگه زنده باشه.اگه بخوادم به زور بفرستم منم یک تقسیم حل میکنم تا اونم دیگه...اصلا مگه زوره من نمی خوام دیگه حرف بزنم...!!!
داستان کوتاه-زمانی برای مرگ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.
ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.
قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.
پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.
من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.
من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.
داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1389